نسیمی سحرخیز، با تمام قوا
برآستانه ی مرداب وزید
و تنها از ناپاکی نقطه ای محدود، پرده برداشت
برق پاکی آن نقطه
نگاه سنگ را مبتلا ساخت
در نظرش، تیره روشن و حتی لجن زیبا بود
صدائی منتظر می خواندش
خسته از تماشا،
می رفت برای یکی شدن
شناور در امواج بی خبر عشق،
از نظر غایب گشت
و جهان از نگاهش عاشق شد
مرداب، مشهدی برای سنگ
و نسیم زائر همیشگی اش