ابري نيست، بادي نيست ...

وقتي ديگه حرفي براي گفتن نمونده بود، گفت :
خب... همه چيز رو گفتيم و همه جا را ديديم. حالا بگو چي داري و به کدومش افتخار ميکني ؟
صبر نکردم. فوري گفتم : هيچي ... تا هستم، همه چيز و هرچيز مال بقيه. اوني که مال منه و نميذارم کسي ازش مايه بذاره، آبرو و شرفمه.

گذشت ...

حالا پشيمون نيستم ازاينکه چيزهايي که شايد همه فکر ميکردند مال منه، برداشتند و بردند و دمي خوش گذروندند.

اما من ساده هنوز منتظر باد و بارونم و يه رهگذر تا امانتيهام رو اگه عمري باشه با يه چيز بهتر (به خيال خودم) تاخت بزنم.

شهر من گم شده است ...

نگران تنهايي هاي من نباش رفيق !
خيال ميکني غريبه ام، اما اينجا شهر من است.
توي شهر من، پر از کوچه هاي پهن و درختهاي بلنده که ميشه شبها برحسب اتفاق، يکيشون رو کشف کرد و توي تاريکي سري چرخوند و قصرهاي کوچيک و بزرگش رو سياحت کرد.
شهري که ميدونم اگه دير بجنبم، همراه خيليهاي ديگه ، توش گم ميشم و حتي اسمش رو هم فراموش ميکنم.
باکي نيست ...
به حافظه ام و به خاطراتش اعتماد ميکنم تا تحمل تنهاييها و رنگهاي بي قافيه کوچه هاش برام راحتتر بشه.
اما يک روز، شايد يک نفرين ... يا نه ...
نفرين، تفريحي بيش نيست براي خيالي خميري
شايد يک نخواستن...
آره ... 
يک نخواستن ، هيولاهايي ساختند که حالا کابوس شبهاي رخوت و خستگي من شده. هيولاهايي که از ديدن زخمهاي يکديگر و ناکار کردن و جويدن همديگر سيرايي ندارند.
شايد زندگي تا بوده واقعا همين بوده. با همه ديوها و هيولاهايش که حالا انگار از قصه ها دلزده شده اند.
همه چيز انگار از يک نخواستن ميايد.
نخواستن براي بيرون رفتن از اين شهرفرنگ که ديوارهاي طلايي و قشنگش، روزي برق و جلايي داشت و حالا ديوارهاي قهوه اي و زنگار گرفته، همه طرف ، باقي مانده و اندک چشماني که انتظار ديدن چهره اي از دريچه هاي اين شهر فرنگ را با تمام عمرشان تاخت ميزنند.
ميگويند ... شهرفرنگي، در گوشه اي از همين شهر، برج ميسازد و به اسم قصر ميفروشد به من و شما.
بايد تا اسم شهرم فراموش نشده...
بايد با تمام خورده اراده هاي باقيمانده ...
بايد راهي به دريچه هاي اين شهرفرنگ پيدا کنم تا پيش از پرواز، نگاهي از بيرون به اين شهر بيندازم تا لااقل تمام خاطراتم را با مردمان اين شهر مرور کرده باشم.
خب... خدا را شکر ديگر غمي نيست.... همه چيز بر وفق مراد است و خوب.
گفتم که ... نگران تنهاييهاي من نباش، رفيق !

شايد

شاید خدای دهکده ی تنهایی

                                سکوت باشد

باشد...

                     دهکده ی تنهایی خدایی دارد

ما هم خدائی داریم

                        پس ...

هر يك از ما آسماني داشت در هر انحناي فكر

هنوز يادم هست ؛
روزهايي که نعره ها و داد و بيدادهايم را گوش شنوايي نبود. پاسخ، نيشخندي بود که کاش ، لااقل از روي عادت نبود.
حالا گاهي گوشها براي شنيدن کوچکترين نجواهايي که در دلم ميچرخند، تيز ميشوند تا بلکه سوژه تفريح امروز صاحبانشان باشند.
هنوز روي خيلي از ديوارهاي کوچه هاي خلوت و قديمي خيابان حافظ، به دنبال رد و اثر مشتهايم ميگردم. (نشانيشان را از ته سيگارهاي آشنا ميشناسم)
هنوز لابلاي کتابهاي نوجواني، دستنوشته هاي کودکي روي کاغذهاي کاهي و ناسور و زردشده، خاک ميخورند و براي سراغ گرفتنشان، حوصله نيست.
اين روزها، صداي داد و فريادي نيست تا بگويي ياغي و عاصي شده اي.
تا بگويم اينها از عصيان نيست که از عقيده است. عقيده هايي که نميخواستم عقده شوند.
قرارمان اين نبود... اما...
مختصر انگيزه اي آمده که تا حرام نشده بايد آنرا به کاري زد.
بقيه اش با خداي تو.

بیا برویم

من و شب همیشه تنهاییم

کاش می توانستم تنهاییم را بر سینه ماه نقش کنم

کاش دستی مرا تا بی نهایت می برد.

شب زیباست و تو خلوت شب با خود

میشود تنها شد و همراه با ستاره ها به مهمانی ماه رفت. 

شبها ایمان در دل آدمها جوانه میزند و نگاهمان، رو به دیدار آسمان میبرد

خدایا امشب از کجا و به نام چه کسی بنویسم؟

.

.

.

.

.

انگشتانم در جنوب و اشکهایم در مشرق جریان دارند.

صدایم در رویاهای بومی تو می تپد.

ای که شبها در حواشی تپه های سوخته، ریحان و شب بو می کاری

بگذار زیر عطر صدایت قدم بزنم.

روزها و شبها مثل گردباد به خود می پیچند و ردی باریک بر پشت روزگار باقی می گذارد.

من و تو در زمین ته نشین میشویم.

من و تو باقی نمی مانیم.

شاید هیچکس روی مزارمان شاخه گلی نگذارد.

بیا کنار من، بیا تا یک عکس از روحمان بگیریم. استخوانهای من تشنه اند.

همه فرات را در کاسه ای بریز و نیل را به من نشان بده. می خواهم کلماتم را در سبدی کوچک بگذارم

و در امواج آن رها کنم.

به من بگو چگونه می توان از یک کبوتر، آسمانی تر بود؟

چگونه می توان مثل ریشه ها نبود و به زمین دل نبست؟

چگونه می توان آینه وار سرشار از تماشا بود؟

من میدانم خورشید هر شب رو به سراب می رود و مهتاب هر شب حلالی تر می شود.

قلب همه آدمها نیز یک روز غروب خواهد کرد.

من می دانم در انبوه ابرها حتی یک ماهی کوچک نمی تواند شناور باشد.

من میدانم روزی روی لبخندهای ما غباری سنگین خواهد نشست.

بیا برویم سوی افقهای سرخ عشق و خاطره.

اینجا پشت نگاههای مه آلود، پرواز سینه سرخان به چشم نمی آید.

بیا برویم . پاییز که بیاید پرستوها از درخت می افتند و برگها پر از سرود آخر میشوند.

پاییز که بیاید، آوازهامان زیر باران خیس می شود.

بیا برویم عقربه هاروی 7 سکوت کرده اند تو هفت بار به دنیا آمده ای و من هفت بار از دنیا رفته ام.

و سیبها هفت روز دیگر معطر میشوند.