من و شب همیشه تنهاییم
کاش می توانستم تنهاییم را بر سینه ماه نقش کنم
کاش دستی مرا تا بی نهایت می برد.
شب زیباست و تو خلوت شب با خود
میشود تنها شد و همراه با ستاره ها به مهمانی ماه رفت.
شبها ایمان در دل آدمها جوانه میزند و نگاهمان، رو به دیدار آسمان میبرد
خدایا امشب از کجا و به نام چه کسی بنویسم؟
.
.
.
.
.
انگشتانم در جنوب و اشکهایم در مشرق جریان دارند.
صدایم در رویاهای بومی تو می تپد.
ای که شبها در حواشی تپه های سوخته، ریحان و شب بو می کاری
بگذار زیر عطر صدایت قدم بزنم.
روزها و شبها مثل گردباد به خود می پیچند و ردی باریک بر پشت روزگار باقی می گذارد.
من و تو در زمین ته نشین میشویم.
من و تو باقی نمی مانیم.
شاید هیچکس روی مزارمان شاخه گلی نگذارد.
بیا کنار من، بیا تا یک عکس از روحمان بگیریم. استخوانهای من تشنه اند.
همه فرات را در کاسه ای بریز و نیل را به من نشان بده. می خواهم کلماتم را در سبدی کوچک بگذارم
و در امواج آن رها کنم.
به من بگو چگونه می توان از یک کبوتر، آسمانی تر بود؟
چگونه می توان مثل ریشه ها نبود و به زمین دل نبست؟
چگونه می توان آینه وار سرشار از تماشا بود؟
من میدانم خورشید هر شب رو به سراب می رود و مهتاب هر شب حلالی تر می شود.
قلب همه آدمها نیز یک روز غروب خواهد کرد.
من می دانم در انبوه ابرها حتی یک ماهی کوچک نمی تواند شناور باشد.
من میدانم روزی روی لبخندهای ما غباری سنگین خواهد نشست.
بیا برویم سوی افقهای سرخ عشق و خاطره.
اینجا پشت نگاههای مه آلود، پرواز سینه سرخان به چشم نمی آید.
بیا برویم . پاییز که بیاید پرستوها از درخت می افتند و برگها پر از سرود آخر میشوند.
پاییز که بیاید، آوازهامان زیر باران خیس می شود.
بیا برویم عقربه هاروی 7 سکوت کرده اند تو هفت بار به دنیا آمده ای و من هفت بار از دنیا رفته ام.
و سیبها هفت روز دیگر معطر میشوند.