قلب کوچکم را به چه کسي بدهم؟ من قلب کوچکي دارم؛ خيلي کوچک؛ خيلي خيلي کوچک. مادربزرگم ميگويد: قلب آدم نبايد خالي بماند. اگر خالي بماند، مثل يک گلدان زشت است و آدم را اذيّت ميکند. براي همين هم، مدّتيست فکر ميکنم اين قلب کوچک را به چه کسي بايد بدهم؛ يعني چه کسي را بايد در قلبم جاي بدهم که از همه بهتر باشد؛ دلم ميخواهد اين قلب کوچک را به کسي بدهم که واقعاً دوستش دارم؛ کسي که واقعاً حقّش است در قلب کوچکم خانه داشته باشد. پدرم ميگويد: قلب، مهمانخانه نيست که آدمها بيايند، دو سه ساعت يا دو سه روز در آن بمانند و بعد بروند. قلب، لانه ي گنجشک نيست که بهار ساخته شود و در پاييز باد آن را با خود ببرد. اين را ميدانم که قلب، فقط جاي آدمهاي خيلي خيلي خوب است- براي هميشه-... آدمهاي بد هم اگر خوب شوند، حق دارند يک خانه ي کوچک در قلبم داشته باشند. تازه اگر آدمهاي بد هم خوب شوند و بيايند در قلب من، فکر ميکنم باز هم کمي جا باقي بماند...شايد براي جنگلها،پرندهها، کوهها، ماهيها، آهوها، فيلها...و خيلي چيزهاي ديگر... عجيب است واقعاً معلوم نيست اين قلب است يا دريا! قلب به اين کوچکي آخر چه طور هيچ وقت پُر نميشود؟! « نادر ابراهيمي »